طراحی سایت

قالب وبلاگ

خاطرات شهید همت - شهدا شرمنده ایم
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طراحی سایت


شهدا شرمنده ایم
نوشته شده در تاریخ شنبه 90/11/15 توسط محسن درچه زاده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رفته بودم خط دیدنش.کفش هایش پاره شده بود، اما کفش های لشکر را نمی گرفت. می گفت مال بسیجی هاست.برای کاری رفتیم شهر گفتم اگر خواهشم را رد کنی ناراحت می شوم. برایش یک جفت کفش ورزشی خارجی خریدم.چیزی نگفت!میان راه یک بسیجی را سوار کرد،پرسید: این طرف ها چکار می کردی. توضیح داد کفش ها یش پاره بوده و آمده بود یک جفت کفش بگیرد، اما قسمت نبوده. حاجی نگاهی به من کرد و بعد کفش ها را داد به جوان بسیجی. جوان خواست پولش را بدهد.قبول نکرد.گفت برای صاحبش دعا کن. گفتم حاجی خودت هم نیاز داشتی! گفت من الان فرمانده ام، اگر این بار سنگین فرماندهی را از دوش من بردارند،من هم می شوم مثل اون بسیجی،اون وقت می توانم جلوی بقیه از این کفش ها پایم کنم.... 

                                                                                                                             همرزم شهید

 

چمشمش که به بچه ها و سنگر ها می افتاد، دیگر حواسش به هیچ چیز نبود. یک روز بیشتر از عروسی مان نگذشته بود.می رفتیم پاوه ،هر جا می رسید پیاده می شد و با بسیجی ها حال و احوال می کرد. وقتی پیاده شد،چند نفر که بیرون بودندجلو دویدند، شروع کردن بدن و لباس حاجی را دست کشیدن و بویدن. باران روی بدن حاجی سر می خورد،باد گیرش را هم از توی ماشین بر نداشته بود.یکی شان انگار همت پدرش باشد،شانه و دست او را بوسید و با دلتنگی گفت:این چند روزی که نبودید سنگر مون را آب گرفت خیلی اذیت شدیم. حاجی با حوصله گوش می داد. دست هایش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آنها انگار می خواست همه شان را در حلقه دو دستش جا دهد..


همسر شهید



.: Weblog Themes By Pichak :.



بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 99903

تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک
بک لینک فا